جمعه ۲۲ ارديبهشت ۹۶
امروز بطور خیلی اتفاقی رفتیم یک امامزاده ای که سال ها پیش بزیارتش رفته بودم..
وقتی پاهامو توی حیاط گذاشتم یاد خاطره های اون روز افتادم..
سمت راست کتابخانه ای بود که پسر دایی ام آویزان بود به نرده هایش..دایی جانم را که فقط کفش ها وعبای قهوه ای اش وصدای خنده اش یادم است..
خیلی امامزاده ی خوبی بود اما اشک آدم را در می آورد..
یاد آن سال ها،یاد افرادی که بودن والان..الان جایشان بهتراست..
دایی جانم را فقط دوبار در خواب دیدم که هردوبار فقط نگاهم کرد وهیج حرفی نزد..آخر دایی آدم میشود اینقدر با خواهرزاده اش سنگین برخورد کند؟دل به دایی هایم بسته ام..اما..انگار آنها حال وهوای انطرف را بیشتر دوست دارند..وانقدر اینطرف بد وبیخود است که دلشان میل سرک کشیدن هم ندارد..جمعه است..شاید بیشترین میعادگاه من وشما همین جمعه هابوده..می آمدید وباهم میرفتیم نمازجمعه..هه!خنده داراست اما دلم هوس حلیم بادمجان های بعد نماز جمعه را کرده..
آنقدر داغت سنگین است که بعداز چهارسال هنوز تحمل فراغت غیرممکن است..اشکم را درآوردی..میدانی من چند وقت است گریه نکرده ام؟میدانی !!میدانی دیگر غمباد گرفته ام از بس هرحرفی را میزنم غیر حرف دلم را؟؟
اصل زندگی ام این است که به بزرگان شکوه نکنم ..اما این روز هاانقدر تحملش سخت شده که زبانم تحمل نگه داری شکوه ها یم را ندارد مخصوصا زمانی که سرقبر شهید کریمی بودیم..آخ که آتش گرفته بودم از بس آمده بودم و گفته بودم من کربلا میخواهم وهیچ خبری نشد..دایی جان جای شکوه باقی هست که ازشما هم شکایت کنم؟که مرا اینگونه رها کرده ای؟
آه باراااان هوایت را کرده بودم خوش آمدی..