سلام
یک روز پربحران گذشت یک روزی که اونقدر استرس گرفته بودم که جلومونمیدیدم
کارت و کلید و...همه رو جاگذاشته بودم...
بعضی ها خشم بعضی ها عشق وبعضی ها مثل من استرس جلوی چشماشونو میگیره و نمیزاره خوب ببینند..
امروز قرار بود من بنویسم چون" فدایی" همچنان مشغول است..(براش دعاکنید)
قرار بود تفالی بزنم و از اون تفال بنویسم وحسم رو هم نسبت بهش پیوست بزنم
تفال زدم(1)به نیت هرچه خوب است..
آمد دلت را بزرگ کن و به تقدیر خدا راضی شو..
رفتم تواعماق خودم...البته منظورم همون یک سانته
رفتم تو امروز چقدر به خودم و به حواس پرتم و این وضع واوضاع چرت وپرت گفتم چقدرباتقدیرامروز جنگیدم..
چرا ما آدما یادنمیگیریم راضی باشیم؟حداقل به امروز که گذشت چرت وپرت بارنکنیم؟
چرا یادنمیگیریم آسوده زندگی کنیم به امید خدایی که حواسش بهت هست چون تو یکی ازآفریده هاشی.؟؟!!
.
پ.ن 1:این تفال به کتاب مبارک صحیفه سجادیه بود.
پ.ن2:چقدر بده آدم کتابی نداشته باشه که بخونه..