فاطمه(س) گفت:
ـ حَسَنم، بیا مادر! سر و رویت را شستشو دهم!
.
مادر، آب بر سر و روی حسن(ع) ریخت. ناگهان چشمهای مادر پر از اشک شد. گویی این اشک است که به جای آب بر سر و صورت حسن(ع) می نشیند. حسن(ع) چشمان معصوم و دلربایش را به چشمان پر از اشک مادر دوخت. مادر نیز نگاه خسته اش را در نگاه او امتداد داد. آه از نهاد فاطمه(س) برخاست. در چشمان زیبای حسنش آینده ها را می دید. او را می دید، که در میان امت جد خود غریب و تنهاست. دریای حلم و بزرگواری و بخشش بود، اما در حلقه دوستانش نیز، در زیر جامه خود، زره می پوشید. و هنگامی که نگاه فاطمه(س) به تشت افتاد، به یاد روزی افتاد، که حسنش دل تشت را رنگین و کبود می کرد.
ـ حسینم، میوه دلم، بیا نزدیک تر!
گِل سرشوی بر سرش مالید و آب بر سر و صورت او ریخت؛ دستش که خنکای آب را احساس کرد، قلبش تکان خورد. سینه اش جوشید و نزدیک بود، خون بگرید. آب را بر سر و صورت حسین(ع) می ریخت، اما می دانست، که در آینده ای نه چندان دور، حسین و کودکانش، در صحرای خشک و تفتیده کربلا، در آرزوی قطره ای از آن، لحظات را به التهاب می گذرانند. فاطمه(س) فریاد العطش کودکان را در میان شرشر آبها می شنید؛ پیکر قطعه قطعه حسینش را در بلورهای کوچک آب، مشاهده می کرد و می دانست چندی دیگر از بهشت باید به کربلا برود و در برابر پیکر غرق به خون حسینش، بنشیند و برخیزد و از ژرفای وجودش فریاد برآورد:
.
ـ عزیز دل مادر...حسین