وارد خانه شدم
انگار خانه ی جدیدی است نمیشناسمش اتاقم را که اصلا یادم نبود فقط وقتی ماه را دیدم یاد اتاقم افتادم..راستش رابخواهید الان احساس میکنم آن سالن در کوچک رو به روی پله خانه من است وآن اتاق که یا گرم گرم بود یا سرد سرد اتاق من است...
این چند روز فهمیدم می شود در خاکی هم زندگی کرد می شود صبح تا شب با عده ای باشی که همه از دم غریب هستند صدها پشت غریبه ..اصلا هم استانی نیستید وتنها وجه اشتراک خونی تان ایرانی بودنتان است..
انسان های عجیبی هستیم..به همه چیز عادت میکنیم...
چقدر دلم برای اسب چموش تنگ شد..برای اسبی که سر کج میکرد وتو هرآن احساس میکردی الان آویزان اسب می شوی...
انسان های با اخلاص چقدر خوبند..چقدر مهربان چقدر خالص وخاکی..احساس امنیت از وجودشان سرازیر روحت می شود و تو فقط میخواهی محض شنیدن صحبت هایش تا صبح میخکوب سربه زیر بنشینی...
انسان های عاشق چقدر خوبند..چقدر به فضا شور میدهند وچقدر پاکند..احساس شور را در وجودت برمی انگیزند وروحت را سرگردان و تو فقط میمانی ویک تصویر خارج از رستوران دو انگشت..
فهمیدم می شود بچه ها را بازهم دوست داشت..
دلم برای مرادی جان،تقی زاده که یادم است میخواستم کله اش رابکنم،نصر،شیخ حسینی با آن بچه 6ماهه اش ومطهره نازش برای آن سادگی محدثه جان برای پیس پیس های شبانه عبداللهی و صالحی برای جلسات 12:30 تا1و2شب وسپس غش کردن، برای تدارکات،برای هدی کوچولوی ناز برای مقنعه پاره گفتن های خانم عبدالهی تنگ می شود
چقدر توی مغزم صداست؟چقدر مغزمیتواند صدا ذخیره کند!!
کاش بعضی صدا هارا ذخیره نمیکرد..
ومن همچنان مبهوت شخصیت کشاورز هستم
نمیدانم چرا وقتی میخواستم بیایم غمی نداشتم اما الان...
قلبم یک جوری است..