کسی که آرامش را حس کرده باشد میفهمد که دنیا یعنی استرس..
امروز عمق وجودم را استرس گرفته است یک غمی درونم نهان است که اگر آشکارشود می شود یقین داشت که گریه های شدید با هق هق های پشت سرهم را در پیش دارد..
دستم راستم درد میکند ..انگار دارد میگوید ننویس دارد ضربه می زند و نمیگذارد آرام بگیرم..
نمیدانم چگونه میشود ازدست دنیا فرار کرد..
نمیدانم چگونه می شود فهمید که دیگه وقت مضطر شدن است..
نمی دانم چرا نمیفهمم!!؟؟
دلم برای دوستم گرفته است..
مشاور خوبی نیستم..درک خوبی هم ندارم..نمیدانم طرف مقابلم چه مرگی اش است..
چه حسی نسبت بمن دارد؟چرا اینقدر تحلیل رفته است؟حال وروزش خوب نیست!
حس میکنم من عامل تمام اتفاقات بد زندگی اش هستم... :(
دوستم دیگر توان جنگیدن ندارد..
باید هوایش را داشته باشم..
باید اخلاق نامربوط تخریب اطرافیان را ازخودم دور کنم..باید تشویقش کنم باید روی پاهایش باایستانمش(!)
دلم می خواد برویم به دوسال پیش..
طبقه دوم ساختمانی قدیمی..
دلش گرفته باشد ..غصه ام شده باشد بروم به پایش بنشینم و بگویم چه مرگت است؟بعد آرام آرام اشک بریزد بعد بیوفتد زمین زار بزند بعد بفهمم برای چه حالش خراب است بعد به پایش من هم زار بزنم بعد...آه..
بعضی گریه ها اونقدر لحظه دلچسبی را ثبت میکنند که دلت میخواهد هرچند وقت یکبار تکرار شود..دلم میخواد هی این خاطره را تکرار کنم..
دعا کنید برایم..
میخواهم کاری انجام بدهم ..
دعاکنید زندگی اش را داغون تر نکنم
یاعلی