نسل چهارمی ها

آدم مستقل وابسته به خدا است.امام خامنه ای(دامه برکاته)

"پسا پارسال"؟؟

سال نو مبارک

امیدوارم امسال براتون احسن تقدیر بخوره

میدونید که احسن فقط با امام مون  تحقق پیدا میکنه..

دعا کنید..

من که سال تحویل اونقدر توی بهت بودم که فقط دلم میخواست گریه کنم اصلا نمیدونم دعاکردم یا نه؟!!


...

پ.ن:ولی من نمیدونم ما الان توی پارسالیم یا امسال؟

30ام مگه مال اسفند نیست؟

الان این لحظات بعداز ساعت 2ظهررا بهش میگن پسا سی ام؟یا پسا پارسال؟



۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

بجای نوشتن در دوشنبه

دلم میخواد غر بزنم غررررررر

کاش یه آدم با اعصاب پیدا میشد ومینشست جلوی من ومن تمام آنچه که دراین دلم جمع کرده ام را یکباره هوار میکردم روی سرش..

من لازم دارم ساعتی باشد تا من آزادانه غربزنم بدون اینکه به کسی بر بخورد و عصبانی بشود..

غر بزنم از اینکه تازه فهمیدم فردا ظهر سال تحویل است وتا چند ساعتی پیش فکر میکردم سه شنبه ظهر عید است 

ازاینکه نصف بیشتر کارهای خانه مانده است 

ازاینکه هیچ کس با من همکاری نمیکند و من همیشه باید درحسرت گروهی فوق العاده بمانم.

ازاینکه دلم کار تشکیلاتی میخواهد

ازاینکه این تلویزیون بیشعور همش وقتم را میگیرد و نگاهم را سطحی می کند.

دلممممم میخواد هوااااار بکشم از دست این فکر وخیال دنیایی..

یک کسی پیداشود بیاید بمن بگووید بالای چشمم آبروست تا نصفش کنم ،خفه اش کنم، له اش کنم..

چرا عید به این زودی رسید!!


چرا زبانم به 96نمیچرخد؟


۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

ملازمان حرم....



براے تو مینویسم...با غیرت...

براے تویے ڪہ سوغاتے ڪودڪت از سوریہ ، یک تابوت سبز و سفید و قرمز شد...

تویے ڪہ همسرت میدانست عشقے بالاتر دارے...عشقے والاتر دارے...میدانست عاشق عمہ زینبـ(س)ـ هستے...

و سپرد تو را...بہ دستان پر مهر بے بے...
تو اے مرد با غیرت...میدانے؟
وقتے بند پوتینت را میبندے و پا میگذارے بر دلت...همانجا...همان موقع...میشود روز بلاگردان شدن...میشود روز فدایے شدن...آن هم فدایے دختر مولا امیرالمؤمنین(ع)..

ببخش اگر این روزها...خیلی ها خونت را نادیده میگیرند و میگویند...(رفت که رفت...پول خوبے گیرش آمد)...

نمیدانند...بوسیدن روے ماه فرزندت برای آخرین بار...دست تڪان دادن هاے پر از نگرانے...و اشڪ هاے مادر و همسرت بر سر تابوت...چه قیمت هستند؟
نمیدانند...
خودت به بزرگے خودت ببخش...

سلام ما را به بی بی برسان...
اے مدافع حرم...

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

آقاسلام....


یا رسول الله اجازه می خواهم تا کمی راحت با شما سخن بگویم


شنیده ام هر چه کشیده اید در این 23 سال،

از هر چه همه ی انبیاءِ دیگر کشیده اند، سخت تر بوده است.


در بین این 23 سال، یکی از پیام هایی که آورده اید،

پیام"جلابیب"بوده است. 

سوره احزاب آیه 59


آقاجان!مدت ها گذشته از زمان نزول این آیه،

و از این طرف، به تازگی و شاید برای اولین بار،

امت شما اینچنین مستقل و مغرور در دنیا قد علم کرده

و ندای "اسلام" سر می دهد


اما مولا، نمی دانید چه آشفته بازاری است در این امت.

دیگر "دردِ دین" را نمی شود در صورت های این امت دید


یا رسول الله، در این امت جدیداً آمر به معروف را میزنند

چون پیام شما را لبیک گفته.

چون خواسته حجاب در این امت

از "روسریِ رویِ سر"، به "دورِ گردنی" تبدیل نشود.

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

25اسفند

بهش میگن عارفه ولی من میگم دوتا چال یک لبخند بزرگ


مثل این قلب حبابی هاست وقتی می ترکه پراز قلب های کوچک وخوشکله..البته ترکیدنش ازغم وغصه نیست ازشادی بیش از حدشه..


اسفند ماهی است و عجب ماهی بدنیا اومده..به به!!ته تغاری!!!!


خلاصه اینکه تولدت مبارک دوتاچال یک لبخند بزررررگ


ان شاالله تولد 18سالگی ات.


۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

تشکر

سلام.

یکی یکی کلاس ها داره تعطیل میشه..

تعطیلی بعضی هاشون راحتیه جونه بعضی هاشون عذاب روح..

امروز یکی ازکلاس هامون که فوق العاده خوب و باحال بود تموم شد وکلی خاطره باقی گذاشت..

وفهمیدم، بودن توی این کلاس چقدر من رو تغییر داده..

پس ،میخوام این روز را اختصاص بدم به تشکر کردن از همه ی اونایی که امسال باعث موفقیت وتغییر مثبت من  شدند.

از خانواده و اساتید ام.

از سید،از دوتاچال یک لبخند بزرگ،از عاطفه،از حاج احمد(داره میره اردوجهادی برای شهادتش دعاکنید)،از استاد رحمانی،از استاد رضوانی(که متوجه ام ساختند هیچی علم ندارم از بس دانا بودند)،از استاد وحدت (که ای کاش سال آینده حداقل براشون یکم جبران کنم)از خانم زراعتی که هنوزحرص من را میخورند(البته شاید دیگه نخورند).از خانم حسینی (که سعی کردند من را نصحیت کنند وباعث پند گرفتن من بشند که نشد)،ازهمه ی اونایی که الان یادم نیست وخیلی زحمت کشیدند هم ،تشکر میکنم.

البته این میتونه یک چالش بشه.

من @فدایی سید علی و @گرنگاهی بماکندزهرا را به  چالش تشکر دعوت می کنم

(من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق)

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

اسباب دردسر


۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

منم بایدبرم.....


بندهاے پوتین اش رامحڪم بست وسرش رابالا گرفت.

دخترڪ پنج سالہ وبانمڪش،همراہ با ڪلاہ ارتشے اش بہ سمتش دویدو پریددر آغوش امن پدر.لبخندے نثار چهرہ ے پاڪ ومعصومش ڪرد ڪہ با چشمان درشتش بہ پدرش خیرہ شدو بابغض گفت:

-بابایے،من آخر نفهمیدم ڪجا میخواے برے!

لبخندش عمیق تر شد:

-نازنینہ بابا،بهت ڪہ گفتم،دارم میرم پیش خانم زینب

همونطور ڪہ باانگشتاے دستش بازے مے ڪرد،پرسید:

-عمہ زینب ڪجاست؟چرا من و مامان نمے تونیم بیایم باهات؟منم دوست دارم برم پیش عمہ.چرا تهناتهنامیرے؟!

همسرش،دخترڪش را ازبغلش بیرون آوردو مهربون گفت:

-چہ قدر ازبابات سوال مے پرسے!بزار برہ دیرش شد.

نگاهے بہ همسرش انداخت...

خودش مے دانست ڪہ شاید دیگر دخترپنج سالہ اش را نبیند،مے دانست ڪہ دیگرهمسرش را نمیبند تا شیرین زبانے ڪندوخاطرات پاسگاہ را برایش تعریف ڪند.بہ خوبے مے دانست ڪہ دیگر نمے تواند با گرماے خانوادہ اش سرماے دنیارا تحمل ڪند...مے دانست ڪہ دلش براے خندہ هاے دوفرشتہ ے مقابلش پرخواهد زد...

اما دلش قرص بود!دل بے تابش بہ دل بے بے زینب قرص ومحڪم بود.او سنگر را رها نمے ڪرد!تاآخر پاے قول و قرارش وایمیستاد وتاپاے جان نگهبان خیمہ ے عمہ میماند!

آهے ڪشیدوسر خم ڪردتا گونہ هاے سرخ وبرجستہ ے دخترش را بوسہ بزند.بوسہ ے شیرین پدرڪہ برگونہ هایش نشست،چشمانش را بالذت بست وگردن پدرش را با دودست ڪوچڪ وتپلش دربندگرفت وبوسہ ے محڪم وطولانے اے بہ چهرہ اش هدیہ ڪرد.

وقتے دخترڪ چشمانش را باز ڪرد،باصداے گرفتہ اے گفت:

-بابا سوغاتے ام میارے برام؟

لبخند دلنشین و بازوبستہ شدن پلڪهاے پدر،آنقدر خوشحالش ڪرد ڪہ باصداے بلندے خداحافظے ڪردو بہ اتاقش رفت تا بخوابد.

مردخانہ، باخندہ ے تلخے ڪہ برلب داشت،رفتن دخترش را تماشا ڪرد.ڪلاهش را روے سرش گذاشت وساڪش را در دست گرفت ڪہ ناگهان چشمانش بہ دوگوے لغزندہ افتاد.

همدم زندگے اش،درحال سرڪوپ ڪردن بغضے بود ڪہ سدراہ گلویش شدہ بود!

لبخند اطمینان بخشے بہ بانوے خانہ زدو درگوشش زمزمہ ڪرد:

- وقتے تهش رو میدونے چراچشماے خشگلت رو بارونے مے ڪنے؟خانم من ڪہ گریہ نمیڪنہ!سرتوبالا بگیر...بہ خودت افتخار ڪن ڪہ چشم بے بے روے ماست...دعاڪن برام،دعاڪن بے بے قبولم ڪنہ.اون وقتہ ڪہ تمام این غصہ ها ازدلامون پرمیڪشن ومیرن.

نگاہ بارانے اش را بہ چشمان مرد زندگے اش دوخت وپر بغض زمزمہ ڪرد:

-دلم برات تنگ میشہ...خیلے!

 زمزمہ وار گفت:

-من خیلے بیشتر...

وقتے پارہ تنش از در خانہ خارج شد،اشڪ هایش سرازیرشدو همراہ با هق هق خفیفے زمزمہ ڪرد:

-توام جز فداییان عمہ سادات شدے...

《منم باید برم آرہ برم سرم برہ!

نزارم هیچ حرومے طرف حرم برہ...

یہ روزیم میاد نفس آخرم برہ...


پنج ماهے از رفتن همسرش مے گذشت واو تنها توانستہ بود 2بار باهاش همڪلام شود ڪہ بیشتردخترڪش مشغول حرف زدن با شوهرش میشد! 

همان طورڪہ باتسبیح صلوات مے فرستادو دهانش را معطر مے ڪرد، روے مبل نشست ونازنین را صدازد.نازنین باعجلہ بہ سمت مادرش آمد:

-جونم مامانے؟

دلش از صداے بچگانہ ے دخترڪ غنج رفتوباانگشت اشارہ ڪرد تا روے پایش بنشیند. نازنین ڪہ روے پاهایش جاگرفت،شروع بہ نازڪردن موهاے خرمایے اش ڪرد:

-داشتے چے ڪارمے ڪردے خشگلم؟

باذوق وشوق جواب داد:

-داشتم براے بابانقاشے مے ڪشیدم.میخوام هروقت اومد بهش نشون بدم تاڪلے خوشحال بشہ.

چشمان مادر،محزون شد!در این چند ماهہ تنها مسڪن قلبش،خدا بود...چہ قدر سرنماز دعا مے ڪردواشڪ مے ریخت.چہ قدر از بے بے مے خواست تا هواے شوهرش را داشتہ باشد تا مبادا دخترڪش از داشتن پشتیبان بزرگے چون پدر محروم شود...

اما دودل بود!نمے دانست بہ نداے قلب خویش گوش دهد یابراے آخرت همسرش دعاڪند.

همسرے ڪہ عاشقانہ آمادہ ے دفاع از بانوے دمشق بودو هست وخواهدبود.


باصداے زنگ تلفن📞بہ خود آمد.بافڪراینڪہ شاید خبرے از نیمہ ے زندگے اش شدہ باشد،نازنین را روے مبل رهاڪرد وسراسیمہ بہ سمت تلفن رفت ونفس نفس زنان جواب داد:🙄

-ا...الو؟؟

با صداے مرد غریبہ دنیاروے سرش آوار شد:

-سلام خانم،منزل جناب...

نازنین شاهد تڪ تڪ صحنہ هاے روبہ رویش بود. شاهد لحظہ اے ڪہ مادرش ناباورانہ بہ دیوار سفید روبہ رو خیرہ شدہ بودو بالڪنت اسم همسرش را زیرلب زمزمہ مے ڪرد...او زمانے را ڪہ تلفن از دست مادر افتادو اشڪ پهناے صورتش را پوشاندہ بود،دید...نازنین زجہ هاوگریہ هاے زیادے را دید اما دلیلش را نمے دانست!

دخترڪ قصہ ے ما نمے دانست چرا مادرش مانند نوزادان بے تابے میڪندو مے گرید!


امااین دخترڪ بالاخرہ مے فهمد ڪہ چہ شد،میفهمد ڪہ آن شب بہ مادرش چہ گذشت...او فهمیدڪہ چراچشمان مادر همیشہ نمناڪ وسرخ است...

نازنینہ پدرش،هنگامے ڪہ سوغاتے اش را دریافت ڪرد تمام این جریان را فهمید...سوغاتے اے ڪہ بوے خاڪ وباروت مے داد...بوے خون وشجاعت...بوے پدرش...

واز آن لحظہ بود ڪہ گردنبند یازینب پدر،همیشہ برگردن دخترڪ بود تاآن بوے ناب سرتاپایش را عطراگین سازد..

۰ نظر ۲ موافق ۱ مخالف

شهید حاج محمد ابراهیم همت


۰ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

پرستاران یا....؟

می آیند فیلم می سازند بانام تکراری ومحتوای تکراری..
این عاشق آن است،آن عاشق یکی دیگر..
دو،سه نفر یکی را دوست دارند واوخبرندارد!!
بعد آن فرد لیلی واقع شده ،با کسی است ،که دوستش ندارد!!
.
.
.
.
چقدر پرمحتوا!!
خجالت خوب چیزی است برای کشیدن..


۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
درباره من
سلام
قدم انگشتاتون به روی کیبوردتون...
اینجا گوشه ای از فضای مجازی است..فضایی که هرکس درآن میتواند اعتقاداتش را فریاد بزند..
ماهم گوشه ای از کار را گرفته ایم بالاخره کار نباید روی زمین بیوفتد..ما اعتقاداتمان را فریاد میزنیم نه با دهان نه با شیپور نه....ما با صور اسرافیل اعتقاداتمان را فریاد خواهیم زد تا حداقل به گوش خودمان برسد و تاثیر بگذارد..
برای خوب بودن حال دلتون دعامیکنیم برامون دعاکنید..
...
...
...
..
..
.
..
..
راضی ام ،خرسندم،به خودمی بالم،در پوست هستی نمی گنجم وسر به آسمان عزت می سایم از اینکه بنده ی تو هستم،از اینکه تورابندگی می کنم..
وفخر وشرف واعتباری ازاین برتر نمی شناسم که خدایی چون تو دارم.
توآنچنانی که من دوست دارم مرا آنچنان قرار ده که تو دوست میداری..(کتاب سقای آب وادب نویسنده سیدمهدی شجاعی)
..
یاعلی مدد
آرشیو مطالب